خاطرات فرشته نازمون از تولد تا حالا
خاطرات فرشته نازمون از تولد تا حالا 
فرشته زیبای من این وبلاگ و مامانی و بابایی واست درست کردن تا خاطرات قشنگمون همیشه پر رنگ بمونه ادامه مطلب یادتون نره...
عزیزم من و بابایی زندگیمونو با عشق شروع کردیم10 تیر 90 بود که شادیمونو با همه تقسیم کردیموجشنمون تو تالار باران برگزار کردیم ما همیشه از خدا یه فرشته نازنازی میخاستیم که خدا خیلی زود مارو به ارزومون رسوند.دوران بارداریم خیلی شیرین بود که بابایی این دورانو واسم شیرینتر میکردو مادر جون مریم هم خیلیبهمون کمک کرداولین ویارم توت فرنگی بود که فسلشم نبود ولی مادر جون زحمت کشیدو واسم خرید بابایی هم خیلی بهمون میرسید ولی من اوایل اشتهای زیادی نداشتم هر وقت تو دلم وول میخوردی نازت میکردمو وست لالایی میخوندم خلاصه ما و همه خونواده منتظر او مدنت بودیم وسرانجام روز سه شنبه 26 تیرفرشته ما اماده اومدن شدصبح اون روز من و باباومادرجون مریم و عمه مامان رفتیم بیمارستان امیر مازندرانی ومن هم اماده شدمو رفتم به زایشگاه البته یک ساعت بعد مادر جون مهری وعمه سلیمه وعمو سهیل هم اومدن وهمگی منتظر شدن تا شما به دنیا بیای.ساعت11صبح شما امدی تو بغلم و مامان از بوی تنت سرمست شدو تمومه درداشو فراموش کرداز شیرم خوردیو من خوشبخترین مادر دنیا شدم وزنت 2950 و قدت هم48 بوددخترم شما بعد دو روز زردی گرفتی بستری شدی من هم کلی غصه خوردمو گریه کردم اوایل وزن اضافه نمیکردیو همش کم میکردی که دکترا گفتن از شیر منه که بهت وزن نمیدادومجبور شدیم شیر خشک بدیم که من خیلی از این بابت ناراحت بودم اوایل خیلی بالا میاوردی وچون هر کس تو رو میدید می گفت چرا انقدر ریزه با هر بالا اوردن تو مامان گریه میکردو غصه میخورداما کمکم وزن گرفتیو مامانو خوشحال کردی ماه اول 3700 ماه دوم 4800 ماه سوم5900 ...
4روز دیگه دخترم 4ماه میشه این مدت فقط1ماه اول شبا نمیخوابیدی ولی دیگه خوابت تنظیم شدو تا صبح میخوابیدیاین مدت همش قه قه میکنیو کلی میخندی و دل همه رو میبری 4بار هم تونستی برگردی که منو بابایی انقدر جیغ کشیدیمو خوشحال شدیم که نگو...تا این جا خیلی خلاصه واست نوشتم مامان جون ولی از این به بعد خاطراطتو مفصل واست مینویسم
